باور نداشتم که در آن تنگنای غم، رحم آورد به زاری و عجز و نیاز من
ناگاه، چون فرشته رحمت فرا رسد، در رنج چاره سوز، شود چاره ساز من
او بود و عشق بود و صفا بود و آرزو، می ریخت گویی از در و دیوار بوی عشق
حرف وفا به دیده و صد راز در نگاه؛ شیرین بود ز راه نظر گفت وگوی عشق
در چشم دلفریبش، غوغای شوق بود، غوغای شوق بود و جوانی و آرزو
رویای زندگانی جاوید، جلوه داشت، در پرتو تبسم آن ماه لاله رو
پیشانی اش : سپیدهٔ صبح امید بود، زیباتر از سپیده و روشن تر از امید!
سر تا قدم طراوت و زیبایی و نشاط، دست طلب به دامن وصلش نمی رسید
آن جا که اشتیاق شرر زد به تار و پود، آن جا که دل کشید، به صد التهاب، آه
آن جا که لب نداشت توانایی سخن، آن جا که سوخت تاب و شکیبایی نگاه
آغوش باز کردم و در بر گرفتمش، با خرمنی شکوفه تر روبه رو شدم
دل ها صدای نالهٔ هم را شناختند، او محو عشق من شد و من محو او شدم
گلبرگ گونه های دل افروز او ز شرم، چون گونه های لاله تبدار می نمود
سر می کشید شعلهٔ آه من از نگاه، گویی میان سینه، دل آتش گرفته بود
او بود و عشق بود و صفا بود و آرزو، لبخند شوق بود و تمنای بوسه بود
بی تاب و بیقرار، نگاه گریز پا، هر لحظه سوی لعل لبش بال می گشود
چون شبنمی که لغزد بر چهر یاسمن، لغزید روی گونهٔ او اشک شرم او
دستم به گرد گردن آن ماه حلقه شد، آمیخت آه من به نفس های گرم او!
دل ها تپید و راه نظر بست اشک شوق، بر جان بی شکیب، شرار تب اوفتاد
آغوش تنگ تر شد و بازو فشرده تر، لرزید سینه ای و لبی بر لب اوفتاد!